چهارشنبه 16/07/99

دوشنبه با فریبا و عادله رفتیم درکه. تا کافه بابارضا بالا رفتیم. آنجا چای خوردیم و گپ زدیم، دوباره چای خوردیم و گپ زدیم. باران بارید، جایمان را عوض کردیم و زیر آلاچیق نشستیم و گپ زدیم. خوش گذشت. این روزها به تکنیک EFT برای کار روی خاطرات فکر می‌کنم. عادله از قول دکتر نعیمی می‌گفت باید خاطره‌ای را که فقط بخش‌هایی از آن را به یاد داریم، خودمان کامل کنیم؛ انگار آن پرونده‌های نیمه‌باز ذهن را ببندیم و رها کنیم. چون همین بازمانده‌ها ذهن را مغشوش می‌کنند. هر لحظه در حال انتخاب هستیم. حتی می‌توانیم انتخاب‌ها را از مبدأ و ریشه انجام دهیم. نه، ما قبلاً در عالم ذر نبوده‌ایم؛ همین الان، در لحظه حال، همه‌جا هستیم.

شنبه 19/07/99

یوگا را دوباره از اول کتاب 28 روز با یوگا شروع کرده‌ام. بدنم به‌قدری تغییر کرده بود که انجام حرکات قبلی برایم ممکن نبود. امروز کمی یوگا کردم، بعد خانه را تمیز و گردگیری کردم، و بعد یک دمنوش به همراه میخک و دارچین نوشیدم. در مورد بدنم، حس می‌کنم بعد از رادیوتراپی، سینه و زیربغلم دردناک شده‌اند. حالا باید بروم سراغ فایل‌های HSE آقای علمی. اگر بتوانم لپ‌تاپم را هم پاکسازی کنم، عالی می‌شود.

یکشنبه 20/07/99

با خانم کرمیار صحبت کردم؛ مرخصی‌ام تا ۳۰ مهر تأیید شد. امروز تمرینات روز ششم یوگا را انجام دادم. همین مقدار کم هم حال آدم را بهتر می‌کند. "حال خوب" یعنی: تعادل هورمونی، رها شدن از ذهن حتی برای مدت کوتاه، خودشناسی، پیدا کردن گره‌ها و باز کردنشان در درازمدت... سروش رهایی. شست پای چپ: رها شو از زندان ذهن، نفس بکش، از تکرار آزاد شو، خلق کن. (یک فکر بامزه: اگر آدم‌ها سه چشم داشتند و به جای گوش، بینی برای تنفس، و سوراخی کوچک روی سرشان برای شنیدن چه می‌شد؟!)

چهارشنبه 23/07/99

چه می‌شد اگر آدم هر چیزی را که یاد می‌گیرد، کامل روی خودش پیاده کند؟ دیروز با عادله رفتیم چیتگر؛ صبحانه، پیاده‌روی و دوباره صبحانه! چیتگر عالی بود؛ زیبا، لطیف و خلوت. دیشب قبل از خواب EFT کودک درون انجام دادم و خیلی خوب خوابیدم. امروز تمرینات روز هشتم یوگا را انجام دادم و حس می‌کنم همین مدت کوتاه، بدنم کمی جمع‌تر شده. کارهای امروز: 

  • جواب ایمیل دکتر ایمانی 
  • گوش دادن به وویس دکتر نعیمی 
  • HSE
  • و شاید EFT

کارهایی که باید رسیدگی کنم:

  1. کامپیوتر: پرسیدن درباره کارت گرافیک برای تعویض ویندوز، انتقال فایل‌ها به DVD، پرس‌وجو برای نصب ویندوز 10 و گرفتن بک‌آپ
  2. مقاله شماره ۳
  3. طرح آفلاتوکسین
  4. مقاله‌های الکتروریسی
  5. Book chapter جدید و ریویو
  6. بررسی کارهای ممکن در قارچ‌شناسی
  7. بررسی مقاله‌های in-situ
  8. پیدا کردن راه‌های کسب درآمد
  9. نقاشی
  10. تمرین تئاتر
  11. تمرینات T3 – تا هشت‌سالگی فقط عشق بی‌قید و شرط
  12. کتاب‌ها: کار همچون زندگی، از طرف او
  13. هدیه خانم نسرین معینی
  14. حمایت‌های ستاد ریاست‌جمهوری برای ساخت نمونه اولیه
  15. ادبیات کودک و نوجوان (شورا)
  16. سایت نیکی‌های کوچک

یکشنبه 27/07/99
یک‌دفعه سرم خیلی شلوغ شد. گروه کارگاه ادبیات کودک و نوجوان، با اینکه قرار بود هفته‌ای یک بار باشد، خیلی پُرگفت‌وگو است.

سه‌شنبه 29/07/99
بعد از درمان سرطان، بعضی عوارض می‌مانند؛ چیزهایی که به چشم می‌آیند و شدیداً حس می‌شوند. مثل آتشی که ناگهان از درون بلند می‌شود، به سمت سر می‌رود و بیش از همه ریه‌ها و نفس‌کشیدن را درگیر می‌کند. انگار آمده‌اند یادآوری کنند که زندگی را فراموش نکنم؛ پیامی از سوی مرگ، از بستگان او. دوباره درگیر اهداف و روزمرگی و اهداف دیگران نشوم. یادم بماند که زندگی کوتاه است. باشم، به تمامی باشم، نفس بکشم و قدردان باشم. به تمامی زندگی کنم. فراموش نکنم که تا لب مرگ رفته‌ام؛ اگر علم پیشرفت نکرده بود، اگر پول یا کار نداشتم، شاید الان زنده نبودم. پس این زندگی کوتاه است. قدرش را بدانم؛ قدر نفس‌ها، زیبایی‌هایی که می‌بینم، موسیقی فرانسوی دلنشین، محبت‌ها، آموزه‌ها، حضور پربرکت پدر و مادر، خانواده، کوچک‌ترها، لحظه‌ها. همه‌ی حسرت‌ها از نرسیدن است؛ نرسیدن به چیزی غیرواقعی. واقعیت حضور را بپذیرم، حاضر باشم. هر لحظه‌ای که در آن قدردانی نیست، از دست رفته است. به قول سهراب: «نگذار زندگی لب طاقچه‌ی عادت از یاد تو برود.» می‌دانی چیست؟ این آتش‌ها، اختلال و فاصله از روند زندگی نیستند، بلکه توقف روند مرگ‌اند.

یکشنبه 04/08/99 – (تعطیل، شهادت امام حسن عسگری)
فکر می‌کردم بعد از اتمام دوره‌ی درمان مثل قبل می‌شوم، ولی نشدم… هنوز هم نشدم. پنج‌شنبه رفتم توچال، هنوز ریکاوری نشده‌ام. دیروز هم سر کار رفتم و بعدازظهر فقط مشغول خوردن بودم؛ انگار بدنم خالی و تهی بود.

شنبه 17/08/99
مدت‌هاست ننوشته‌ام. چرا؟ امروز دورکاری هستم. بدنم درد می‌کند. نمی‌دانم از یوگای دیروز است یا زمین خوردنم. از خودم می‌پرسم از زندگی چه می‌خواهم؟ «بودش بالا»… این را خانم دکتر نعیمی می‌گوید. بودش بالا یعنی آگاهی بالا. بعدش چه؟ چه کارهایی خوشحالم می‌کند؟ چرا آرزویی ندارم؟ چه کسی آرزوهایم را دزدید؟

دارم مصاحبه خبرنگاری به نام مهدی شادمانی را می خوانم. سرطان دارد. می گوید فقط لحظاتی که شاد بوده و شادی ایجاد کرده را زندگی کرده است. از خودم این سوال را می پرسم که چه وقت‌هایی شاد بوده‌ام؟ پاسخ این است: لحظاتی که با خودم صادق بوده‌ام و با قلبم پیش رفتم. یک چیز مشترک هم داریم. وقتی فهمیدم سرطان دارم، من هم احساس کردم خدا نگاهم کرده است. خیلی وقت‌ها فکر می‌کنم با هم خندیدیم. اصلا یک چیز دیگر، انگار من و او با هم هستیم و بقیه دنیا یک طرف دیگر است. خیلی چیزها دیگر مهم نیست. به من نظر شده، او مرا نگاه کرده، من متبرک شدم، من آن قبلی نیستم که بتوانم آن حس قبلی را داشته باشم.

چهارشنبه 28/08/99
کم می‌نویسم، ولی حرف زیاد است. امروز مرخصی هستم، اما باید بروم کلینیک برای گرفتن صورتحساب بیمه تکمیلی البرز.

جمعه 30/08/99
امروز با مریم، عادله، فریبا و ملیحه رفتیم پارک الهام. کلی حرف زدیم. ملیحه از استادش گفت، من از کارگاه گفت‌وگو، عادله از نغمه جان و کودک درون. از حالم بخواهم بگویم: گاهی کوه می‌روم، بعضی بعدازظهرها پیاده‌روی. ورزش هنوز خسته‌ام می‌کند و باعث درد عضلانی می‌شود، ولی کمتر از قبل. سعی می‌کنم در فرصت‌های دورکاری یوگا انجام بدهم. هنوز خیلی از حرکات را نمی‌توانم مثل قبل انجام دهم، ولی باز هم خوب است. شب‌ها چندین بار از خواب بیدار می‌شوم. آن حرارت هنوز از وسط سینه می‌آید، به نفس‌هایم می‌زند و باعث عرق کردن می‌شود. معمولاً روی سینه‌ام عرق می‌کند. مدام پتو می‌گذارم و برمی‌دارم، چون بعد از این حالت سردم می‌شود.

دوشنبه 17/09/99
خداوند جهنمی را وسط بهشت من، در یکی از بهترین مناطق قرار داده است. هر بار که به‌خاطر عوارض تاموکسیفن، حرارت مرکزی‌ام بالا می‌رود و نفس‌تنگ می‌شوم، انگار یادم می‌افتد که باید برای بهشتم شکرگزار باشم. مرا جایی می‌برد که فقط دست خدا می‌رسد.

پنج‌شنبه 25/10/99
مدتی حس می‌کردم عوارض تاموکسیفن کمتر شده، ولی دوباره شروع شد، حتی نامنظم‌تر از قبل. شب‌ها خیلی اذیت می‌شوم. هوا هم سرد است و این رفت‌وآمد پتو، خواب راحت را می‌گیرد. آلودگی هوا هم اضافه شده. چند شب پیش، سرگیجه و تهوع شدیدی داشتم؛ نشستم کف حمام. فردایش خانه ماندم و تا ساعت ۱۰ در رختخواب بودم. همین استراحت حالم را خیلی بهتر کرد. خواب خوب، لحظه‌های بیداری را کارآمد می‌کند.

شنبه 06/06/1400
حیف که این‌قدر کم می‌نویسم. سه هفته پیش، به مدت دو هفته، هر هفته سه روز رفتم باشگاه بدنسازی با دستگاه. باشگاه خلوت بود، فاصله‌ها زیاد و تهویه عالی. همه‌چیز خوب بود تا اینکه ساعت ۴ صبح یکشنبه ۳۱ مرداد؛ با تب، لرز و تهوع بیدار شدم. نوک انگشتانم یخ کرده بود و درد از ناحیه‌ی جراحی‌شده تا پایین کشیده می‌شد. فکر کردم کرونا گرفته‌ام. دکتر صدیق گفت با متخصص عفونی هم مشورت کنم. خانم دکتر آمیتیس رمضانی درمان کرونا را تجویز کردند، اما دوشنبه دیدم سینه‌ی جراحی‌شده قرمز شده و قرمزی به سمت شکم پیش می‌رود. دکتر فودازی گفت احتمالاً عفونت است. عکس را برای دکتر رمضانی فرستادم. درمان آنتی‌بیوتیکی فوری شروع شد، وگرنه باید بستری می‌شدم:

  1. کلاکساییلین  500 میلی‌گرم، هر ۶ ساعت (دوز اول دو عدد) – موجود نبود، به‌جایش سفالکسین 500 گرفتم.
  2. سیپروفلوکساسین 500 میلی‌گرم، روزی دو بار
  3. بعد از دو روز: سفازولین تزریقی ۲ گرم، روزی دو بار (عضله)
  4. سیپروفلوکساسین 500 هر ۶ ساعت
  5. سفالکسین 500 هر ۶ ساعت

الان فقط کمی به خاطر داروها بی‌حال هستم. جای قرمزی خیلی بهتر شده، ولی کامل از بین نرفته. این درمان تا دو هفته ادامه داشت.

جمعه 11/09/1401
بنویس؛ به‌جای اینکه گوشی برای شنیدن پیدا کنی، بنویس تا آن‌کس که باید نوشته‌ات را بیابد و آن را بشنود.

پایان