شیمیدرمانی اول:
دوم تیرماه ۱۳۹۹ برای اولین بار شیمیدرمانی شدم. حدود یک ساعت از زمان نوبت گرفتن تا تزریق طول کشید. قبلش وقت معاینه با یک دکتر انکولوژیست را داشتم. البته به دلیل شرایط کرونا، بیشتر شبیه جلسه مشاوره بود. جواب آزمایشها را نشان دادم و یکسری توصیه گرفتم. مصرف گوشت قرمز و مواد قندی باید به حداقل میرسید. در دوره شیمیدرمانی بایستی مایعات فراوان مینوشیدم و فقط میتوانستم میوههای خامی را بخورم که پوست آنها جدا میشد، مثل هندوانه. سبزی خام و میوههایی مثل گیلاس، آلبالو و توتفرنگی مجاز نبودند.
فردا و پسفردا حتماً باید آمپول دگزامتازون بزنم چون استخواندرد شدید خواهم داشت. گلبولهای سفید و قرمز پایین میآیند. موها را ماشین کنم تا سه هفته دیگر که شروع به ریزش میکنند اذیت نشوم. بهداشت فردی را ده برابر بقیه رعایت کنم. مسواک نرم استفاده کنم. دست و پایم را با کرم حاوی اوسرین و اوره چرب کنم.
شیمیدرمانی حدود ۴ ساعت طول کشید: ۳ داروی اصلی، ۳ سرم و یک سرم شستوشو. به دفعات نیاز به دستشویی پیدا میکردم. سرم تقریباً سنگین و کمی گنگ بود. بعد از تزریق، دکتر فودازی را دیدیم. فقط اجازه ورزشهای سبک مثل پیادهروی و یوگا را داشتم. بعد از رسیدن به خانه، ضعف شدید داشتم. آبمیوه، سوپ، معجون و هندوانه در انتظارم بودند. باید آب زیادی مینوشیدم تا داروهای اضافی دفع شوند.
مبارزه با سرطان، یک کار تیمی است.
یکی از چیزهایی که توی فرایند درمان (درمان؟ من مریض بودم؟) توجهم را جلب کرد، بیمارهایی بودند که حین شیمیدرمانی تسبیح به دست داشتند. وقتی برای تزریق آمپول دگزامتازون به درمانگاه رفتم، پرستار تعریف کرد که او هم سال گذشته برای درمان مشکل طحال، شیمیدرمانی کرده است. کنار میز او هم یک کتاب معنوی قرار داشت.
۳ تیر ۱۳۹۹
تا صبح چند بار نیاز به دستشویی پیدا کردم. هر بار باز هم آب مینوشیدم. نیمهشب توی آینه دستشویی دیدم که رنگ لبهایم به سفیدی میزند، اما ساعت شش صبح بهتر بود. ضعف و بیحالی داشتم. تا بعدازظهر، ضعف بزرگترین مشکل بود، اما بعدش درد ستون فقرات شروع شد. کمرم و بعد تمام محدوده شکمی درد میکرد بهعلاوه بیاشتهایی و حالت تهوع.
قرص Abitant روز دوم را هم خوردم. حدود ساعت ۷، دومین آمپول دگزامتازون را زدم و کمکم دردها رفتند و توانستم غذا هم بخورم.
(به نظرم تو زندگی یه چیزی باید داشته باشی که براش تا حد مرگ زندگی کنی! یه آرمان، هدف، بچه، انگیزه...)
۴ تیر ۱۳۹۹
صبح بدون درد و ناراحتی بیدار شدم، اشتها هم داشتم. سعی کردم از فرصتی که دارم به یک کارهایی برسم. کموبیش خوب بودم. تصمیم گرفتم دگزامتازون سوم را تزریق نکنم. دردهایی روی دندهها، گردن، کمر و بازوها داشتم که قابل تحمل بودند.
فراموش کردم قرص Abitant را بخورم؛ حدود ساعت ۱۰ شب خوردم. بعد دستورالعملش را خواندم که اینطوری بود:
- بار اول: یک ساعت قبل از شیمیدرمانی
- بار دوم: صبح روز دوم
- بار سوم: صبح روز سوم
احتمالاً چون درست مصرف نکرده بودم، به نظرم آمد قرص بیخاصیتی است. بهجای اینکه تهوع و استفراغ را از بین ببرد، باعث نفخ میشود.
۵ تیر ۱۳۹۹
از صبح استخوانهای مهرههای پایینی ستون فقرات و لگن و گردن درد میکرد. حالت تهوع، خشکی دهان، سردرد شبیه سرماخوردگی و بیاشتهایی داشتم. البته کلهپاچه، آلبالوپلو، آبمیوه، آب هندونه و کیک آلبالو که همه با عشق تهیه شده بودند را نوش جان کردم.
۶ تیر ۱۳۹۹
روز جمعه، بعد از یک شب بیداری سخت به همراه تهوع و سپری شدن در تاریکی بالکن، خوب شروع شد. کمی ورزشهای کششی و دوچرخه باعث شد شکم کار کند. ولی بعد از مدتی تلاش بیهوده، دوباره به حالت قبل برگشتم. چقدر دلم زندگی عادی میخواست.
۷ تیر ۱۳۹۹
شب سختی را گذراندم. بینیام مسدود شده بود. دو بار استامینوفن خوردم. یک بار هم آبنبات سرماخوردگی خوردم و صبح هم بخور آبجوش استفاده کردم. دردهای پراکنده شکمی و استخوانهای قفسه سینه داشتم.
یکم گردگیری، ماشین لباسشویی و پهن کردن لباسها و بعد انرژیام تمام شد. دستها و پاهایم بیرنگ شده بودند، پاهایم گرمتر از روز قبل بودند، به نظرم آمد کمی خونسازی انجام شده بود. ادرارم رنگی بود، یعنی آب کم خورده بودم. کمپوت گیلاس خانگی را به تدریج و در دفعات زیاد خوردم، دیگر نایی برای جاروبرقی کشیدن نماند.
آیا میتوانستم کتاب بخوانم؟ نمیتوانستم کولر را تحمل کنم. از وقتی موهایم را کوتاه کرده بودم، این حس را داشتم که موهایم را از بالا با کش بستهام و پوست سرم درد میکرد. البته خدا را شکر میکردم که موهایم کوتاه بود و از من انرژی نمیگرفت.
وقت ناهار نتوانستم ماهی پخته را بخورم. اما بعد از مدتی برای روحیه مامی پا شدم و کمی ماهی خوردم. با همان کم، کمی جون گرفتم. فهمیدم علاوه بر کمخونی، کمغذایی هم عامل ضعف است و دارد من را از پا درمیآورد. سالاد شیرازی درست کردم و مامی هم برایم شویدپلو و تخممرغ درست کرد و شکر خدا تقریباً خوب خوردم. تا شب، حریره بادام، موز و عسل، کمپوتی که با عسل و میوه درست شده بود را هم خوردم.
شب مثل همیشه (همیشه جدیدم) بود؛ هر یک ساعت یک بار دستشویی میرفتم و گرم و بیقرار بودم. سرم را کاملاً پیچیدم و یک ساعت کولر را روشن کردم؛ همان یک ساعت من را به فینفین انداخت. صبح روز بعد بخور استفاده کردم.
۸ تیر ۱۳۹۹
از صبح فقط به این فکر میکردم که به شیمیدرمانی ادامه ندهم. البته حالم کمکم بهتر میشد، اما سرعتش خیلی کم بود. کمردرد هم به دردهایم اضافه شده بود. بدنم بسیار حساس شده بود، مثلاً تحمل فلفل، گرمی غذا و سرمای کولر را نداشتم. اگر فیلمی کمی غمگین بود، میلی به تماشایش نداشتم. تا اینجا فهمیدم که داروهای شیمیدرمانی همهی بدنم را به هم ریخته و کنترل مرکزی مختل شده است. عمرم را کوتاه کرده است. اما خودِ ۸۰ سال هم مثل برق و باد میگذرد. حالا ۲۰ یا ۳۰ یا ۴۰ سال اینور یا آنور، خیلی تفاوتی ایجاد نمیکند. ترجیح میدهم یک روز قلبم آرام بایستد و تمام!
آن روز را، بعد از جهنم شب گذشته، فقط با این امید شروع کردم که درمان را متوقف خواهم کرد. وقتی شروع به یادداشت روزانه کردم، حال روحیام بهتر شده بود. اما کمردرد و پادرد عجیب و غریبم تمام نشده بود. آن روز درد نفسم را گرفته بود؛ نه میتوانستم بنشینم، نه راه بروم، نه بخوابم. در هیچ وضعیت آناتومیکی، درد آرام نمیگرفت. تکوتوک سرفه هم میکردم. سرم در مقابل کولر، حس یک کلهی بدون جمجمه را داشت. انگار هیچی ازش محافظت نمیکرد. هر شب قبل از خواب دوش میگرفتم، با این حال پشتم از عرقهای شبانه میسوخت. تصمیم گرفتم آن شب، قبل از خواب، یک استامینوفن هم بخورم. به شدت دلم میوهها و سبزیجات تازه میخواست.
۹ تیر ۱۳۹۹
دیشب دوش گرفتم، یک عدد استامینوفن خوردم و درسهای اکسیر را خواندم. تا صبح خوب خوابیدم. اولین کارم هر روز صبح، دست کشیدن روی سرم است، ببینم موهایم هستند یا نه! البته خانم دکتر گفت از هفتهی سوم میروند. کمرم خیلی خیلی بهتر شده است. یکی از سوراخ بینیها هنوز گرفته و تنفس را مشکل کرده است. یکم بدندرد دارم و کمی سرفه و سردرد و کوفتگی. دهانم هم یکجوری است؛ گرمی یا چیزی شبیه آن. امیدوارم آفت نباشد. با آب نمک، گلو، دهان و بینی را قرقره کردم. یک اتفاق جدید این است که روی گردنم میخارد و قرمز شده است. آیا یک حساسیت جدید است؟ حساسیت به چه؟ هنوز حس بویایی را به دست نیاوردهام.
دیروز برام اتفاق جالبی بود. فرق صبح تا شب خیلی زیاد بود. انگار یک پرده و حجاب بین من و زندگی کنار رفت. تجربهی کاملاً بینظیری بود. عالی و غیرقابل توصیف. تمام دیروز، با وجود اینکه کمردرد خیلی شدیدی داشتم، ویسهای خانم دکتر را پیاده میکردم. تأثیر بسیار خوبی از آن گرفتم. دیروز از شدت استیصال میخواستم از ادامهی شیمیدرمانی انصراف دهم، اما بعد از شنیدن و نوشتن ویسها، حالم دگرگون شد. تبدیل به مبارزی شدم که میخواستم همهی پروسهی درمان را به چالش بکشم.
دیشب خواب عجیبی دیدم:
یک دختر ۱۰ تا ۱۲ ساله سبزهرو آمد و به من گفت خواهرم است. توی جریان یک کار گروهی، بازارچهمانندی بود. با هم آمدیم جایی مثل خوابگاه یا نمازخانه، نماز خواندیم. فیروزه هم آمد. گفت که باید برای خیریه ساندویچ درست کند. پرسیدم چند تا؟ گفت ده تا. حالا به نظرم باید این کار را انجام بدهم. (انجام دادم.)
بعدازظهر:
درد کمر که دیشب و امروز صبح خوب بود، دوباره تهدید به شروع شدن میکند. حساسیت گردن هم هست و خارش سر. سعی میکنم بیدار بمانم تا شب بتوانم بخوابم. مامان سیرابی خریده، قرار است امشب بخوریم. هنوز حس بویایی ندارم.
دردهایم به من آموختند:
۱. مرگ نزدیک و زندگی کوتاه است و باارزش؛ در حقش کوتاهی نکن.
۲. زیاد / پُر / غنی زندگی کن. لذت ببر از هر لحظه، از هر نفس.
۳. خدمت کن، اما در دامِ "منِ خادم" نیفت.
(برگرفته از تجربهی شب بیداری وقتی که دکتر فودازی همهی عوارض شیمیدرمانی را گفت.)
سهشنبه ۱۰/۰۴/۱۳۹۹
دیشب دوش گرفتم. کمی بعد از خواب رفتن بیدار شدم. هوا نبود. درِ بالکن را باز کردم، هوا جریان پیدا کرد، ولی تا صبح نخوابیدم. جمعاً ۶ تا ۸ صبح خوابیدم؛ با اینکه روز قبل را بیدار مانده بودم تا شب خوابم ببرد. امروز هم نخوابیدم. میخواهم قبل از خواب یوگا انجام بدهم. غیر از رنگ و رخم و خارش گردن و پوست سر، تقریباً مثل آدم عادی هستم. صبح سیرابی خوردم و به نظرم خیلی مقوی بود. امروز بیشتر به پیاده کردن ویس دکتر نعیمی گذشت. جاروبرقی و تمیزکاری هم انجام دادم.
چهارشنبه ۱۱/۰۴/۱۳۹۹
خدا را صدهزار مرتبه شکر. دیشب یوگا انجام دادم و تا صبح راحت خوابیدم. خیلی خوبم. اینقدر حال خوبی دارم که دلم نمیخواهد این روزها تمام بشوند. من قبلاً هم سیرابی خورده بودم، قبلاً هم سیاهدانه و عسل خورده بودم، اما متوجه خاصیت درمانیشان نشده بودم. الان که بدنم ضعیف شده، اثر و بهبود ناشی از مواد خوراکی را کاملاً متوجه میشوم. نگفته نماند دونههای سفیدی هم تو گلوم هست.
وقتی غرق نعمت و رحمتی، حتی وقتی ذهناً به آن آگاه باشی، هرگز نخواهی فهمید چه داری تا وقتی که از اول شروع کنی. وقتی زندگی را بگیرند، میفهمی چه بوده و چقدر باارزش است. مثل راه رفتن آکروباتیک روی طناب است. وقتی مهارت حفظ تعادل را بیابی، نمیافتی و لذت میبری و ادامه میدهی و برای خودت خوشی. همیشه میدانی که روزی خواهی افتاد، و با وجود دانستن است که توانستهای راه بروی و نلغزی و خوشحال بمانی. امروز هم یکی از زیباترین و توصیفنشدنیترین روزهای زندگی است. خدایا شکرت.
پنجشنبه ۱۲/۰۴/۱۳۹۹
متأسفانه دیشب هم تا دیروقت پای کارِ توی کامپیوتر بودم و بعد از دوش و یوگا، دقیقاً ساعت ۳ خوابیدم. ولی شکر خدا خوابیدم. امروز هم خوبم.
جمعه ۱۳/۰۴/۱۳۹۹
صبح با سردرد بیدار شدم. خواب خیلی خوبی نبود. سردرد با شربت گلاب و آبلیموی مامان خوب شد. رفتیم پارک و دو–سه دور با عادله چرخیدیم و بعدش مریم اومد و رفتیم خونهی ما و چند ساعتی بهخاطر کرونا، با فاصله و پنجرهی باز با هم بودیم.
شنبه ۱۴/۰۴/۱۳۹۹
دیشب هم ساعت ۳ خوابیدم. صبح دوباره سردرد داشتم؛ کاسهپشتی سرم درد میکرد. کمی هم سرفه میکنم. هنوز بینی کاملاً باز نشده.
یکشنبه ۱۵/۰۴/۱۳۹۹
دیشب تقریباً خوب خوابیدم، حالم خوب است.
دوشنبه ۱۶/۰۴/۱۳۹۹
دیشب خوب خوابیدم. یوگا هم انجام داده بودم. ریزش موها رسماً شروع شد. خارش دارد به همراه سست شدن ریشهی موها. قبلاً هم خارش داشت، ولی الان بهراحتی چندین تار مو با هم جدا میشوند.
سهشنبه ۱۷/۰۴/۱۳۹۹
خواب دیشب خیلی خوب نبود. قبل از خواب ترکیب زرده و شیر و عسل و دارچین خوردم. با دهان خشک و سرفهی خشک از خواب بیدار شدم. آب خوردم و چند باری تکرار شد و در نهایت تا صبح خوابیدم. امروز از صبح خوبم. کلاً بدن قدرت قبل را ندارد. سرفه کمتر شد و به حد آزار نبود. ریزش دستهای موها ادامه دارد. مثل دیشب، امشب هم حمام میروم تا تعداد زیادی بریزند.
چهارشنبه ۱۸/۰۴/۱۳۹۹
دیشب رفتم حمام و تا حد ممکن موها را ریزاندم! تعداد کمی باقی مانده که نمیدانم خودشان میریزند یا خیر. دیشب بعد از حمام کمی یوگا انجام دادم و بعد نسبتاً خوب خوابیدم.
پنجشنبه ۱۹/۰۴/۱۳۹۹
صبح زود بیدار شدم و با عادله رفتیم توچال. تلاش خوبی بود. جاهای خلوت ماسک را برداشتیم. کلاً با توجه به سختگیریهای اخیر برای کرونا، تعداد آدمها کم بود. (یکمی هم پریود شدم.)
جمعه ۲۰/۰۴/۱۳۹۹
دیشب کمی سرفه کردم، ولی خدا را شکر بعدش تا صبح خوابیدم. امروز خیلی خوبم، غیر از گرفتگی عضلات و کمی درد دندههای پشت و کمر که به دلیل کوهنوردی دیروز است.
شنبه ۲۱/۰۴/۱۳۹۹
شب قبل خوب خوابیدم. بیحالی به دلیل پریود داشتم و کمی درد عضلات ساق که مربوط به کوهنوردی روز پنجشنبه است. تمیزکاری، اتوکشی، جاروبرقی و گردگیری انجام دادم؛ حتی هود آشپزخانه را تمیز کردم.
یکشنبه ۲۲/۰۴/۱۳۹۹
دیشب خونریزی شدیدی داشتم. صبح قبل از هر کاری دوش گرفتم. موهایم هنوز میریزد. یک تعدادی هم اصرار بر ماندن دارند. حالم خوب است، شکر خدا. میخواهم بروم سراغ مقالهی آقای نصیری.
ادامه دارد ..
دیدگاه خود را بنویسید