دوره چهارم شیمیدرمانی
دوشنبه 03/06/99 [روز 63] [روز اول از دوره چهارم]
ساعت ۳ نوبت داشتم. تا جواب آزمایش بیاید و دکتر شیوا مقدم را ببینم، ساعت ۴ روی صندلی نشستم. قرص ابیتانت را خوردم. ساعت ۴:۳۰ سرم شستوشوی اول تزریق شد، بعد دو سرم دارو، و نهایتاً سرم شستوشوی پایانی. حدود ساعت ۶ تمام شد. دفعهی اول سرعت تزریق خیلی کند بود، ولی دفعات بعدی سریعتر پیش رفت. بعد از اتمام تزریق، شدیداً احساس ضعف و گرسنگی داشتم. چند کلوچهی کوچک خوردم. بعد رفتیم پیش دکتر فودازی. قرار شد دو هفتهی دیگر پرتودرمانی را شروع کنم؛ باید ابتدا سیتیاسکن را در بیمارستان 501 ارتش انجام بدهم. یک نفر از کلینیک امید هم همراه خواهد بود. نقشهی پرتودرمانی را میکشند و بعد ۲۱ جلسهی پرتودرمانی خواهم داشت. وقتی به خانه رسیدم، مثل همیشه در روز اول، اشتهای زیادی داشتم. اما از همیشه خستهتر بودم. حس میکردم بدنم، بهویژه چشمهایم، باد کردهاند. هم موقع تزریق خوابیدم، هم بعد از شام. الان ساعت ۱ صبح است؛ بروم بخوابم!
سهشنبه 04/06/99 [روز 64] [روز دوم از دوره چهارم]
دیشب هوا خنک بود. خوابیدم، بیدار شدم، دستشویی رفتم و دوباره خوابیدم. صبح ساعت ۷ بیدار شدم و تا ۸:۳۰ بیشتر در حالت خواب و بیداری بودم. بدنم مثل جنازه است. صبحانه خوردم و دوباره تا ۱۱ خوابیدم. فقط برای خوردن آب هندوانه و چای بیدار شدم. الان هم دراز کشیدهام و میخواهم کتاب بخوانم. نهار آلبالوپلو خوردم. با زحمت خودم را بیدار نگه داشتهام. مدام خوابم میآید. زبان هنوز سالم است و تهوع ندارم. ابیتانت را با یک لیوان آب پرتقال که مثل آبجو کف کرده بود، ناشتا خوردم.
چهارشنبه 05/06/99 [روز 65] [روز سوم از دوره چهارم]
خدا را شکر، صبح را خوب شروع کردم. با اینکه دیروز زیاد خوابیدم، دیشب بیخوابی نداشتم. هوا خنک شده، که خیلی موثر است. گاهی به پتو نیاز دارم. صبح، ابیتانت را با یک لیوان بزرگ آب پرتقال طبیعی ناشتا خوردم. حالت تهوع ندارم. زبانم سفید نشده. احساس میکنم دست و پایم ورم دارند. آخرین باری که کوه رفتم (شکرآب)، پاهایم داخل کفش تاول زدند، که قبلاً سابقه نداشت. شکمم بعد از صبحانه کار کرد. دیشب تنفس شکمی را ۲۰ بار قبل از خواب انجام دادم و شام هم زودتر خورده بودم، در نتیجه غذا حسابی هضم شده بود. روز اول، اشتهای شدید داشتم، ولی دیروز نه. دیشب، با وجود خواب بین روز، نیمهشب بلند شدم و هرچه دم دستم بود خوردم: نون کنجدی، کمپوت گلابی، بادام... صبح هم چای تلخ با عسل و گلقند خوردم. پریود هم نمیشوم، که دکتر فودازی گفت بهتر است.
پنجشنبه 06/06/99 [روز 66] [روز چهارم از دوره چهارم]
با رعایت شرایط کرونا، صبحانه میزبان فرخندهجان و آقای افشار بودیم. دیشب هم بد نخوابیدم. سعی کردم امروز آب زیاد بنوشم. علائمم: بدندرد قابلتحمل، گُرگرفتگی صورت و مغز، و زبان سفید. سرم سنگین و میزان هوشیاریام پایین است. گاهی از درون، آتش میگیرم. وویسهای دکتر نعیمی را پیاده میکنم. دلم برای دوستانم تنگ شده. گاتا خوردم، معدهام بههم ریخت. قبل از خواب دوش گرفتم؛ تصمیم خوبی بود. واقعاً چیزی مهمتر از سلامتی، خانواده، محبت و عشق داریم؟ گور پدر بقیهی کارهای دنیا! بیماری باعث میشود آدم نسبت به خودش مهربانتر شود. به شب پر از خلأیی فکر میکنم که تنهایی را به تمام وجود حس کردم... باید آن را درک کرد، تا درستتر زندگی کرد. انسان تنهاست. شاید اجتماعیشدن هم یکی از بیماریهایش باشد. این راه، بیهمسفر است.
جمعه 07/06/99 [روز 67] [روز پنجم از دوره چهارم]
خدا را شکر دیشب هم خوب خوابیدم. دوش گرفتم، دوچرخه زدم، هوا خنک بود. اما همچنان بدندرد، بهویژه اسپاسم عضلات کمر، زانودرد، درد دندهها، طعم فلزی روی زبان، زبان سفید، بیاشتهایی، سنگینی سر و گُرگرفتگی دارم. الان ساعت ۱۱ شب است. فردا تاسوعاست. شهر بیدار است. مامان هم روی بالکن بین داروهایش فاصله میگذارد. دوش گرفتم؛ دردها هنوز هستند، ولی بهترم. برای خشکی پوست، به چشم، صورت، دستها و پاها کرم زدم. در این آرامش شب، دعا میکنم برای هر کسی که دردی دارد، نیازی، آرزویی یا گمشدهای...خداوندا، همهی ما را در پناه خودت نگه دار. دو تکه یخ روی زبان ملتهب گذاشتم، بد نبود. شاید سفتی شکمم به خاطر فعالیت تخمدانها باشد. به امید صبحی بدون درد. 😊
شنبه 08/06/99 [روز 68] [روز ششم از دوره چهارم] (تاسوعا)
امروز سالمتر بیدار شدم. از دردهای استخوانی فقط درد کمر و اسپاسم عضلانی باقی مانده. زبان هنوز سفید و ملتهب است. دیشب (یا بهتر بگویم صبح!) یک ظرف یخ کنارم گذاشتم و زبانم را خنک کردم. موثر بود. صبحانه هر سه نفرمان تخممرغ پخته، آبمیوه و گوجهفرنگی بود. مامان رفت پیادهروی. من هم با نانهای خشک، نانِ گمشده درست کردم (نان فرانسوی را با تخممرغ، دارچین، هل، شکر قهوهای و شیر آغشته کرده و در روغن کنجد سرخ کردم). الان ظهر است و جز طعم ناخوشایند دهان، مشکلی ندارم.
یکشنبه 09/06/99 [روز 69] [روز هفتم از دوره چهارم]
دیشب یکیدو بار با صدا بیدار شدم، ولی دوباره خوابم برد. تا صبح چند بار بیدار شدم، نمیدانم ساعت چند بود؛ ۳؟ ۴؟ ۵؟ هرچه بود، دیگر خوابم نبرد. درگیر افکار شدم: آخرش چی میشه؟ دارم پیر میشم؟ پاهام کج میشه؟ برم سوییس، توی تنهایی پیر میشم؟ نیکیهای کوچک چی میشه؟ چرا هر کسی فقط حرف خودش رو میزنه؟ آخرش به این نتیجه رسیدم که واقعاً هیچچیز اهمیت نداره؛ فقط باید سطح همون «بودن» رو بالا ببرم. امیدوارم شهود کمکم کنه برای تصمیمگیری. لبهام خیلی خشک شدن؛ کندن پوستشون دردناکه. وقتی فکر میکنم، میبینم شببیداریها معمولاً منو به نتایج بهتری میرسونن. یه جور تجربهی عینی از واقعیتن.
دوشنبه 10/06/99 [روز 70] [روز هشتم از دوره چهارم]
دیشب میخواستم قبل از خواب به موسیقی «نهنگ تنها» گوش بدم، ولی خواب چنان غلبه کرد که نرسیدم. دیروز ناهار آش زیاد خوردم، بعد از ظهر هم نون و الویهی فیروزهخانم رو مثل قحطیزدهها خوردم! دستگاه گوارش شوکه شده بود. صبح، علاوه بر زبان، سقف دهانم هم سفید بود. با جوششیرین قرقره کردم. دوچرخه هم زدم. ناشتا خاکشیر و آب پرتقال طبیعی خوردم. شکمم کار کرد، ولی رنگ مدفوع روشن بود؛ فکر میکنم به کبد یا صفرا مربوط باشه. صبح، جاروبرقی کشیدم و بعدش از پا افتادم. خوابیدم. بیدار شدم، سرم گیج میرفت. انجیر و طالبی و نخود و لوبیای آبگوشت خوردم، ولی اون چیزی که واقعاً اثر داشت یک قاشق مرباخوری گلقند عسلی بود که فرخندهخانم از همکارش خریده بود.
سهشنبه 11/06/99 [روز 71] [روز نهم از دوره چهارم]
دیروز عصر تا شب با مریم صحبت کردیم و «بادیکد» تمرین کردیم. ساعت ۱۰ شام خوردم، دوچرخه زدم که غذا هضم شه. کمی مطالعه کردم و بعد ویدیویی از جازموریان دیدم که حالم رو خراب کرد. دیر خوابیدم و بد. نصف شب بیدار میشدم. صبح هم زود بیدار شدم. الان ساعت ۱۲:۳۰ ظهره و هنوز سردرد و سرگیجه دارم؛ شبیه فشار پایین. چیزهای خوبی مثل انجیر، طالبی و گلقند خوردم ولی هنوز اینجوریم. 😊
چهارشنبه 12/06/99 [روز 72] [روز دهم از دوره چهارم]
دیروز عصر دلدرد گرفتم؛ از وسط قفسهی سینه تا ناف. شکمم سفت شده بود. در ناحیهی تخمدانها هم احساسهایی داشتم.
شام مختصر خوردم. شکمم کمکار شده و حالت اسهالی داره. صبح، کمی بهترم ولی هنوز خوب نشدم. دیگه سردرد و گیجی ندارم، دستوپاهام یخ نیست و احساس سبکی دارم. فکر میکنم اثر بیخوابی پریشب بود. دیشب خوب خوابیدم. 😊 بهخاطر دلدرد دیگه آبمیوه نخوردم (هندوانه، نارنگی، لیمو، کمپوت). باید بیشتر آب بخورم. ساعت ۱۱:۳۰ شب، دلدرد هنوز هست. درد در همان ناحیهی بین ناف و قفسهی سینه باقیه، بقیه چیزها خوبه.
پنجشنبه 13/06/99 [روز 73] [روز یازدهم از دوره چهارم]
صبح زود با عادله رفتیم پارک ملت. نتونستم زیاد راه برم. دلدرد هنوز کموبیش هست و شکمم درست نشده. روی نیمکت نشستیم و کمی نقاشی کشیدیم، خوب بود. ظهر رفتم بانک توسعه و تعاون، کارت جدید گرفتم؛ قبلی رو گم کرده بودم. فیلم «مسیر سبز» رو هم دانلود کردم. بعد از ظهر فیروزهجان اومد. دلدرد کمتر شده، ولی اوضاع شکم هنوز روبهراه نیست.
جمعه 14/06/99 [روز 74] [روز دوازدهم از دوره چهارم]
دلدرد خیلی خیلی کم شده. شکم یا اصلاً کار نمیکنه یا با حالت اسهالی و گاز شدید همراهه؛ حتی مخاط سفید هم داره. باز هم گُرگرفتگی دارم. کل سر کچلم عرق میکنه. درد دل کمتر شده، ولی تعداد دفعات دستشویی زیاد شده؛ با گاز و پرتاب! فکر میکنم مخاط و خون هم دفع کردم. الان ساعت ۱۱ شب و گرسنهام، ولی چون مسواک زدم چیزی نمیخورم. فکر میکنم: این چیزایی که خوردم، هضم شدن؟! موشکی؟ الان تو دستگاه گوارشم چه خبره؟ یهدفعه که گُر میگیرم، از گردن به بالا عرق میکنم. خشکی دستوپاهام اینبار بیشتر شده، مخصوصاً پاها. دفعهی قبل با کفش کوه تاول زدم، اینبار با کتونی.
شنبه 15/06/99 [روز 75] [روز سیزدهم از دوره چهارم]
حالم خوبه 😊 دیشب قبل از خواب یوگا کردم و به موسیقی «نهنگ تنها» گوش دادم. شکمم نفخ داره، بدون درد. خیلی هم سفت نیست. دفع، حالت اسهالی داره. پوست بدنم خشک شده و خارش داره. برای خشکی چشمها قطره زدم، کرم دور چشم، صورت، دست و پا هم استفاده کردم.
یکشنبه 16/06/99 [روز 76] [روز چهاردهم از دوره چهارم]
خدا رو شکر، خوبم. شکمم بهتر شده و دفع طبیعی داشتم 😊 پوستم دوباره خشک شده. خشکی چشمها، هم درونی و هم بیرونی، آزاردهنده است.
دوشنبه 17/06/99 [روز 77] [روز پانزدهم از دوره چهارم]
دیروز از کلینیک امید تماس گرفتند؛ امروز باید بیمارستان 501 ارتش باشم. ساعت ۹، سیتیاسکن انجام شد و با ماژیک علامتگذاری کردند. بعد دوباره رفتم کلینیک؛ جای علامتها رو با تاتو مشخص کردند. تا فردا نباید حمام برم. بعدش هم اون نواحی نباید لیف بکشم یا مواد تحریککننده بزنم. آب زیاد هم باید بخورم. هربار که افکار چسبناکِ مزخرف میرسند، سعی میکنم به اون مغاک تاریک فکر کنم که بهم یادآوری کرد: در نهایت، تنها، تنها، تنها هستم. و اون افکار و نگرانیها هیچ، هیچ و هیچ اهمیتی ندارند. خدا رو شکر 😊
سهشنبه 18/06/99 [روز 78] [روز شانزدهم از دوره چهارم]
جلسهی اول رادیوتراپی ساعت ۱۰:۳۰ صبح انجام شد. برنامهی من هر روز ساعت ۹ صبح خواهد بود، بهجز یکشنبه و دوشنبه که آف هستم.
چهارشنبه 19/06/99 [روز 79] [روز هفدهم از دوره چهارم]
جلسه دوم رادیوتراپی انجام شد.
با مریم و لیلا و سارا از طریق ویدیوکال، جلسه نغمهجان را داشتیم.
پنجشنبه 20/06/99 [روز 80] [روز هجدهم از دوره چهارم]
جلسه سوم رادیوتراپی.
جمعه 21/06/99 [روز 81] [روز نوزدهم از دوره چهارم]
جلسه چهارم رادیوتراپی، ساعت ۵ عصر انجام شد.
شنبه 22/06/99 [روز 82] [روز بیستم از دوره چهارم]
جلسه پنجم رادیوتراپی، ساعت ۹ صبح. ناخنهایم تغییر کردهاند؛ از ریشه سفید شدهاند و چندلایه به نظر میرسند، شبیه فشرده شدن. شیارهای خونمردگی دیده میشود. کمی هم دردناکاند.
یکشنبه 23/06/99 [روز 83] [روز بیستویکم از دوره چهارم]
امروز رادیوتراپی ندارم. با فریبا رفتیم دارآباد. مدارک بیمهی تکمیلی برای رادیوتراپی آماده شد و دکتر جهانشیری آنها را به دستم رساند.
دوشنبه 24/06/99 [روز 84] [روز بیستودوم از دوره چهارم]
امروز هم رادیوتراپی ندارم. با مریم و گروه واکسن تب مالت، جلسهای با دکتر وطنپور در وزارت بهداشت داشتیم.
سهشنبه 25/06/99 [روز 85] [روز بیستوسوم از دوره چهارم]
جلسه ششم رادیوتراپی. بعد از آن رفتم آرایشگاه و با تیغ کچل کردم؛ موهای پشت سرم دوباره ریزش داشت.
چهارشنبه 26/06/99 [روز 86] [روز بیستوچهارم از دوره چهارم]
جلسه هفتم رادیوتراپی. با لیلا مظهری در خانه قرار داشتیم.
پنجشنبه 27/06/99 [روز 87] [روز بیستوپنجم از دوره چهارم]
جلسه هشتم رادیوتراپی.
جمعه 28/06/99 [روز 88] [روز بیستوششم از دوره چهارم]
جلسه نهم رادیوتراپی.
شنبه 29/06/99 [روز 89] [روز بیستوهفتم از دوره چهارم]
جلسه دهم رادیوتراپی.
سهشنبه 01/07/99 [روز 92] [روز سیام از دوره چهارم]
جلسه یازدهم رادیوتراپی.
چهارشنبه 02/07/99 [روز 93] [روز سیویکم از دوره چهارم]
جلسه دوازدهم رادیوتراپی.
پنجشنبه 03/07/99 [روز 94] [روز سیودوم از دوره چهارم]
جلسه سیزدهم رادیوتراپی.
جمعه 04/07/99 [روز 95] [روز سیوسوم از دوره چهارم]
جلسه چهاردهم رادیوتراپی.
شنبه 05/07/99 [روز 96] [روز سیوچهارم از دوره چهارم]
جلسه پانزدهم رادیوتراپی. دوز پرتودرمانی از امروز تغییر کرد. احتمالاً مرحلهی Boost آغاز شده. ناحیهی نشانهگذاریشده تقریباً قرمز شده. تنفسم کوتاه و سختتر شده؛ گاهی احساس گرمای درونی دارم که از گوشها و پشت سرم خارج میشود. ناگهانی و بدون دلیل، وقتی به این چیزها فکر میکنم، نفسم بند میآید. گاهی اشتهای شدیدی پیدا میکنم که سیریناپذیر است؛ این باعث چاقی شده. بعدازظهرها پیادهروی میکنم، که کمک میکند شبها با خستگی کامل بخوابم.
یکشنبه 06/07/99 [روز 97]
مدتیست که عصرها پیادهروی میکنم. دو روز است که صبحها یوگا انجام میدهم و این خیلی خوب است. امروز تمرین EFT برای خاطرات و شکرگزاری انجام دادم. تصمیم دارم:
- کتاب رمز بدن را بخوانم.
- در مورد روند واکسن تب مالت انسانی بنویسم.
- عکاسی کنم و پیادهروی بروم.
- برای گروه اکسیر، ویس بفرستم.
اگر خدا بخواهد، فردا قرار است با عادله به روستای جابان برویم. بهتر است از قبل، دربارهی این روستا کمی تحقیق کنم.
دوشنبه 07/07/99 [روز 98]
سهشنبه 08/07/99 [روز 99] [جلسه شانزدهم رادیوتراپی]
چهارشنبه 09/07/99 [روز 100] [جلسه هفدهم رادیوتراپی]
پنجشنبه 10/07/99 [روز 101] [جلسه هجدهم رادیوتراپی]
جمعه 11/07/99 [روز 102] [جلسه نوزدهم رادیوتراپی]
شنبه 12/07/99 [روز 103] [جلسه بیستم رادیوتراپی]
یکشنبه 13/07/99 [روز 104] [جلسه بیستویکم و آخر رادیوتراپی]
دکتر فودازی سه دارو تجویز کرد:
- تاموکسیفن ۲۰ میلیگرم، روزی یک عدد
- کلسیم ۵۰۰ میلیگرم، روزی یک عدد
- ویتامین D3، دوز ۵۰۰۰۰، هر دو هفته یک عدد
تقریباً هر روز عصر پیادهروی میکنم. ویسهای ارغنون را گوش میدهم و راه میروم... و باز راه میروم. اگر صبح وقت داشته باشم، یوگا انجام میدهم. اما بدنم خشک شده است. عضلات، بهویژه ران و ساق پا، دچار اسپاسماند. کمرم بهسختی خم و راست میشود؛ انعطاف بدنم خیلی کم شده. امروز تمرین یوگا را با درس اول کتاب شروع کردم. ناخنهایم راهراه شده و در حال جدا شدن از بستر هستند. دیروز آزمایش CBC دادم؛ شمار WBC پایین آمده.
دکتر نعیمی میگوید همهی ترسها، ریشه در ترس از مرگ دارند. شاید فراموشیها، و غرق شدن در امور ذهنی، هم به این دلیل است که مرگ را از یاد میبریم...
ادامه دارد...
دیدگاه خود را بنویسید