همان روز تو خونه کمی تپش قلب داشتم. یکی از مسایل این جور جراحی ها این است که هیچوقت نباید به سمتی که عمل انجام شده خوابید. به نسبت تعداد غده های لنفاوی که برداشته بشود، مراقبت های بعدی بیشتری نیاز است. مثلا تزریقها و خونگیریها همیشه باید روی دست مخالف انجام شود. وسیله سنگین با آن دست برداشته نشود. بعدا تو کلینیک امید هم یک سری ورزش مخصوص دادند. اما دکتر جراح من را تقریبا از چیزی منع نکرد.
دکتر ده روز استعلاجی نوشت. یعنی 10 تا 20 خرداد 1399. توی این فاصله، تعطیلات خرداد قرار داشت. یادم میاد که محدودیت های قرنطینه کمتر شده بود و مردم زیادی از خانه ها بیرون زده بودند. من هم که این اواخر مدام تنهایی کوهنوردی میکردم، توی شرایطی قرار داشتم که فشار بیشتری را احساس میکردم. یک شب هجمه افکار منفی به اوج رسید و فکر کردم مثل یک سیب پوسیده شدم و از کاروان زندگی جا مانده ام. این احساس گذرا بود و دیگر به این شکل تکرار نشد. جواب پاتولوژی حداقل ده روز طول کشید. نتایج شبیه همانهایی بود که از بیوپسی بدست آمده بود. غیر اینکه سایز توده را قبلا 24 میلی متر تخمین زده بودند، اما حالا 16 میلی متر بود. همین اختلاف، من را از استیج دو به استیج یک منتقل کرد. وقتی دکترم به برگه پاتولوژی نگاه کرد گفت خوب خدا رو شکر همه چیز خوبه، استیج یک، هورمونی (که بهتر به درمان جواب می دهد) و HER2 منفی! گفت یک آزمایش تکمیلی هم هست به نام Oncotype که قبلا امکان فرستادن نمونه به آمریکا وجود داشت. نتیجه آن تست معلوم میکرد که آیا شیمی درمانی باید انجام بشود یا خیر. ولی حالا که این امکان وجود ندارد، حداقل 4 دوره شیمی درمانی بایستی انجام شود. برای مرحله بعد، چند انکولوژیست معرفی کرد. با یکی دو انکولوژزیست مشورت کردم و در نهایت کلینیک امید رفتم و مثل مادر، بیمار دکتر فودازی شدم. من خوشحال بودم و فکر می کردم مراحل بعدی درمان را چست و چابک سپری خواهم کرد. فکر می کردم خیلی قوی هستم و مثل آنچه تو فیلمها دیده بودم، صبحهای تزریق سرکار خواهم رفت و عصر هم میروم برای تزریق داروهای شیمی درمانی.
یک روز چهارشنبه بود. منشی گفت باید منتظر بمانی تا بین مریض ویزیت بشوی. از سرکار رفته بودم یک مرکز درمانی که تو منطقه باغ فیض بود. تو آسانسور خانمی رو دیدم که روی سرش کلاهی شبیه کلاههای حمام بود. موهای صورتش نبودند. سعی کردم عادی باشم، وارد دنیای بیماری سرطان شده بودم. دکتری که به من معرفی کرده بودند در اتاقش نبود. آقایی مدارکم را گرفت تا به او نشان دهد. وقتی برگشت پرسید خود مریض نیامده؟ گفتم خودم هستم. گفت ولی اینجا سن را 46 سال نوشته. گفتم سن من است. متعجبانه گفت به دکتر گفتهام دختری پرونده مادرش را آورده!
دکتر تقریبا حرفهای پزشک جراح را تکرار کرد. بعد از آن برای مشاوره رفتم پیش دکتر فودازی. راستش مشورت با پزشک های مختلف، چه برای جراحی و چه برای ادامه روند درمان روش من نبود. به توصیه دوستان این کارها رو انجام می دادم. فودازی تامل نکرد. دفترچه را گرفت و آن لیست عجیب و غریب داروهای شیمی درمانی پیچیده را نوشت. گفت که درمان سختی در پیش داری. درد دارد. تخمدانهایت میخوابند و اگر تصمیم داری بچهدار شوی، راهنماییت میکنم که تخمک فریز کنی. پرسید که آیا آمادگی شروع درمان را دارم؟ و من پاسخ مثبت دادم. اگرچه خسته بودم و مراقب بودم در نقش قهرمان بیباک نروم. ولی آیا چارهای جز برخورد صبورانه و شجاعانه داشتم؟
آن شب تا نزدیک صبح خوابم نبرد. تو این مدت شبهای تنهای باشکوهی را تجربه کرده بودم. شبهایی که در تاریکی در بالکن مینشستم و عمیقا در لحظه حال قرار میگرفتم. شبهایی که به من حضور بیشتری میدادند. اما آن شب، یکی از سه تجربه متفاوت و خاص من در این دوره از زندگی ام بود. (تجربه اول بعد از جراحی و تو تعطیلات خرداد بود). حرفهایی که از انکولوژیست شنیده بودم متفاوت از تصوراتی بود که برای خودم چیده بودم. فکر کردم کامل زندگی نکردم. بدن نازنینم بیهوده به فنا رفته است. همانطور که دراز کشیده بودم، اشک از گوشههای چشمم سرازیر میشد. نزدیک صبح به دو درک جدید رسیدم: اول اینکه تا میتوانم زندگی کنم و دوم اینکه تا میتوانم خدمت کنم. (الان که بیشتر از یک سال از آن گذشته، می بینم که کم و بیش به این دو درس زندگیام متعهد ماندهام.)
الان دلم میخواهد فرنوشی را که رفت به کلینیک و با آن حجم واقعیت مواجه شد و بعد یک روز را در کشاکش همهگیری ویروس، بین داروخانه های شبانه روزی 13 آبان و هلال احمر و 21 فروردین چرخید، محکم در آغوش بگیرم.
ادامه دارد..
دیدگاه خود را بنویسید