نزدیک به یک سال پیش بود[1]. ماه رمضان و اردیبهشت 1399. شب قبل به مراقبه کودک درون (دوره نغمه جان) گوش میدادم که خوابم برد. صبح که بیدار شدم، حال خیلی خیلی خوبی داشتم. سبک، خوشحال و بیدغدغه. کش و قوسی به خودم دادم که متوجه دردی در سینه سمت چپ شدم. شدت درد زیاد نبود، حضورش خیلی جدید و عجیب بود. شبیه هیچ درد عضلانی یا سوزشی که قبلا تجربه کرده باشم نبود. با دستم محل درد را معاینه کردم. بافت سفت کوچکی بود که معادلی در سمت دیگر نداشت. با خودم فکر کردم چیز مهمی نیست، کمی از بافت کلسیفیه شده، بعد از تمام شدن کرونا، به دکتر نشان خواهم داد.
روزهای قرنطینه بود. ماه رمضان هم که بود. پزشکها به مطب نمیآمدند. رفت و آمد به مراکز درمانی ریسک زیادی از نظر خطر ابتلا به ویروس کرونا داشت و من هم نمیخواستم خطر کنم. چند روز صبر کردم. بافت سفت هر روز سرِجایش بود. سوءتفاهم نبود. یک روز اتفاقی از تلویزیون شنیدم که معاون وزیر بهداشت وقت، دکتر حریرچی میگوید درمان بیماریهای مهم را به تاخیر نیندازید. به نظرم این نشانه بود. در مورد مشخصات بافت تو اینترنت جستجو کرده بودم و به نظر با مشخصات توده بدخیم همخوانی داشت. باید خیالم را راحت میکردم. از تو اینترنت یک جراح با فلوشیپ سرطان پستان، در محدوده غرب تهران پیدا کردم. تو واتساپ از ایشان وقت گرفتم و روز 22 اردیبهشت 99 دکتر را دیدم. او گفت احتمالا چیز مهمی نیست ولی برای اینکه خیالمان راحت شود دستور ماموگرافی و سونوگرافی نوشت. روز 23 اردیبهشت این کارها را انجام دادم. اول ماموگرافی و بعد سونوگرافی. روی تخت سونوگرافی دراز کشیده بودم و گزارش دکتر را که در حال تایپ شدن بود، روی صفحه مانیتور میدیدم: highly suspicious of malignancy
این واژهها برایم آشنا بودند. سال 93 همینها را روی جواب ماموگرافی مادر دیده بودم. سرطان هم مثل همه چیزهای ترسناک دنیا، از دور ترسناکتر است. شوک این ترس، برای من 6 سال پیش اتفاق افتاده بود. یادم میآید که نمیتوانستم باورش کنم. انگار قرار بود سرطان مال دیگران باشد. اما بخواهم دقیقتر باشم، سرطانهای زیادی را میتوانم بشمارم که هر کدام به وقتش مرا عمیقا اندوهگین کردند. دورترینش مادر مژگان دوست هم کلاس دانشگاه در اصفهان بود. عمه لاله، مادر یاشار، برادر مریم، محمد رضا شجریان، مریم میرزاخانی، دختری در کارگاه عکاسی، دختری در دنیای وبلاگها و آخرین هم افسانه. برای همه این افراد غصه خورده بودم و اشک ریخته بودم.
اما آن روز که روی تخت سونوگرافی، روزهدار، آرام و خونسرد، دراز کشیده بودم، اندوهگین نبودم. به نظرم درستترین رویداد زندگیام اتفاق افتاده بود. وقتش بود. یکی از قطعات پازل، سرِ جایش قرار گرفته بود. خدا نگاهم کرده بود. اصلا در آغوشش بودم. دکتر گفت نیاز به بیوپسی سوزنی و انجام پاتولوژی دارد تا با قطعیت بگوید که آیا توده بدخیم است یا خیر. از او خواهش کردم همان موقع این کار را انجام بدهد تا روند تشخیص با سرعت بیشتری پیش برود.
از صبح تقریبا میدانستم، یا بهتر است بگویم مطمئن بودم که جواب مثبت است. روز خاصی بود. اول خبر آمد که عصر روز یکشنبه شناور پشتیبانی سبک کنارک حین انجام تمرین دریایی توسط تعدادی از شناورهای نیروی دریایی ارتش در آبهای جاسک و چابهار، دچار حادثه شد و 19 نفر از پرسنل نیروی دریایی شهید شدند. خبر بعدی، از دنیا رفتن پسر همکارم در تصادف رانندگی بود. خبر سوم هم همین توده ناخواسته در بدن من بود. بیحسی موضعی انجام دادند، چشمانم را بسته بودم، با ابزاری که صدای منگنه میداد، پنج تکه را برای آزمایشات پاتولوژی جدا کردند. بعد هم یک پانسمان بزرگ روی محل ضایعه گذاشتند. تا اینجای کار بد نبود، فکر میکردم بعدش میروم خانه و استراحت میکنم. اما نمونه پاتولوژی را دادند دستم تا ببرم آزمایشگاه. هم خسته بودم و هم روزه و هم تحت تاثیر این اتفاق مهم و اینکه از کجا شروع کنم به گفتن به خانواده و دوستان. عکسهای ماموگرافی بزرگ بودند، نمیشد با آنها بروم خانه، یعنی همه چیز لو میرفت. در همه مراحل شناسایی تا زمان جراحی، مدارک را میگذاشتم داخل ماشین، یک بار پدر عکسها را داخل ماشین دیده بود، مجبور شدم یک جوری قضیه را ماست مالی کنم. آزمایشات پاتولوژی و تستهای رنگآمیزی تکمیلی بیشتر از یک هفته طول کشید. دکتر با دیدن جوابها گفت که باید هر چه سریعتر جراحی بشوی. در واقع دکتر بدون جوابهای پاتولوژی هم میتوانست متوجه شود و اینطوری حدود ده روز عقب افتاده بودیم.
[1] زمان نگارش سال 1400 بوده است.
دیدگاه خود را بنویسید